جدول جو
جدول جو

معنی هم نفسی - جستجوی لغت در جدول جو

هم نفسی
معاشرت، مصاحبت، همدمی
تصویری از هم نفسی
تصویر هم نفسی
فرهنگ لغت هوشیار
هم نفسی
رفاقت، معاشرت، همدمی، یاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم نشست
تصویر هم نشست
همنشین، همدم، برای مثال بشوی ای خردمند از آن دوست دست / که با دشمنانت بود هم نشست (سعدی - ۱۷۲)، مهتران چون خوان احسان افکنند / کهتران را هم نشست خود کنند (خاقانی - ۸۸۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم نفس
تصویر هم نفس
همدم، قرین، همراه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم نسب
تصویر هم نسب
دو تن که از یک اصل و نژاد باشند
فرهنگ فارسی عمید
(هََ نِ شَ)
جلیس. همنشین:
بدین هم نشست و بدین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای.
فردوسی.
سرافیل همرازش و هم نشست
براق اسب و جبریل فرمانبر است.
اسدی.
که همه قاضیان ز دست ویند
همه زهاد هم نشست ویند.
سنائی.
میده تنهاتر است تنها خور
به سگان ده، به هم نشست مده.
خاقانی.
مهتران چون خوان احسان افکنند
کهتران را هم نشست خود کنند.
خاقانی.
عیب یک هم نشست باشد بس
کافکند نام زشت بر صد کس.
نظامی.
آمد نه چنانکه هم نشستان
شوریده سر آنچنانکه مستان.
نظامی.
باد است ز عشق تو به دستش
گور است وگوزن هم نشستش.
نظامی.
وگر عار دارد عبارت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست.
سعدی.
بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ)
حالت و چگونگی بی نفس. عجز. اضطرار. خموشی از ناتوانی:
یکسو افکن ز طبع بی نفسی
تات باشد چو روح قدر و خطر.
سنائی.
و رجوع به نفس شود
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ فَ)
رفیق و هم کلام. (آنندراج). همنشین:
از همنفسی که دل نفور است
عفریت نماید ارچه حور است.
ناصرخسرو.
با گرم و سرد عالم و خشک و تر زمان
چون خاک و باد همنفس آب و آذرند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 120).
چو طوطی کلاغش بود همنفس
غنیمت شمارد خلاص از قفس.
سعدی.
، یار موافق. دوست صمیم:
آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم
هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم.
سیدحسن غزنوی.
آن را که خصم ماست شدی یار و هم نفس
باآنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا.
خاقانی.
پای نهم در عدم بو که به دست آورم
همنفسی تا کند درد دلم را دوا.
خاقانی.
کی غمم بودی اگر در غم تو
نفسی همنفسی داشتمی.
خاقانی.
نوفل چو به ملک خویش پیوست
با هم نفسان خویش بنشست.
نظامی.
از هم نفسان مرا چراغی است
زآن هیچ نفس زدن نیارم.
نظامی.
با کبوتر باز کی شد هم نفس
کی شود همراز، عنقا با مگس ؟
مولوی.
گوید اندر جهان تویی امروز
گر مرامونسی و همنفسی.
سعدی.
به روی هم نفسان برگ عیش ساخته بود
بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت.
سعدی.
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را.
سعدی.
کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش.
حافظ.
این گل ز بر همنفسی می آید
شادی به دلم از او بسی می آید.
حافظ.
بس زود ملول گشتی از هم نفسان
آه از دل تو که سنگ می بارد از او.
حافظ.
- هم نفس صبح قیامت، کنایه از طول مدت باشد، یعنی همچو قیامت است دردرازی. (برهان).
- همنفس گردیدن، همدم شدن، یا موافق برای دیگری شدن:
کاین را بستان و بازپس گرد
با او نفسی دو هم نفس گرد.
نظامی.
، قرین. همراه:
ای شده جان با جمالت هم نفس
از همه خلقم تو می بایی و بس.
سیدحسن غزنوی.
دو آفت بود شاه را هم نفس
که درویش را نیست آن دسترس.
نظامی.
جمالت را جوانی همنفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد.
نظامی.
ما بیغمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و هم نفس جام باده ایم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(هََ اَ سَ)
همپایه. هم درجه:
عیوق به دست زورمندی
برده ز هم افسران بلندی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم نام بودن. نسبت دو تن که به یک نام خوانده شوند:
روز بهرام و رنگ بهرامی
شاه با هر دو کرده هم نامی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چُ نَ فَ)
پرحرفی. یاوه گویی. وراجی. هرزه درایی. مهمل بافی. پرچانگی. رجوع به چس نفس و چس نفسی کردن شود، ضعف و ناتوانی
لغت نامه دهخدا
(هََ نِ شَ)
همنشینی:
سرم چون ز می تاب مستی گرفت
سخن با سخا همنشستی گرفت.
نظامی.
نسازد باهمالان هم نشستی
کند چون موبدان آتش پرستی.
نظامی.
ز خود برگشتن است ایزدپرستی
نداردروز با شب همنشستی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ مِ نَ)
فرونشاندن خشم و غضب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَ فَ)
کنایه از خوشبویی. خوشبوئی دم، کنایه از خوش کلامی. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ نَ فَ)
هرزه گویی. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
همنشین معاشر: مهتران چون خوان احسان افکنند کهترانرا هم نشست خود کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نسل
تصویر هم نسل
دو یا چندتن که از یک نسل باشند (نسبت بهم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نامی
تصویر هم نامی
دارای یک نام بودن هم اسمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نمکی
تصویر هم نمکی
باهم نان و نمک (غذا) صرف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نشستی
تصویر هم نشستی
معاشرت، مصاحبت، همدمی، منادمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تس نفسی
تصویر تس نفسی
هرزه گویی
فرهنگ لغت هوشیار
معاشر، مصاحب، همدم: مای غمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و همنفس جام باده ایم. (حافظ) یا هم نفس (همنفس) صبح قیامت. طول مدت (مانند قیامت در درازی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد نفسی
تصویر بد نفسی
عمل و حالت بد نفس
فرهنگ لغت هوشیار
هرزه گپی لاف زدن پر حرفی روده درازی، هرزه درایی یاوه گویی. هرزه گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تر نفسی
تصویر تر نفسی
تر زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر نفسی
تصویر پر نفسی
عمل و کار پر نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل نفسی
تصویر گل نفسی
خوشبویی معطری، خوش سخنی خوش کلامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم درسی
تصویر هم درسی
شرکت دو یا چند تن در خواندن نزد استاد
فرهنگ لغت هوشیار
هم سردکی همگنی همنژادی ازیک جنس (نر یا ماده) بودن، از یک قوم و نژاد بودن، تجانس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سفری
تصویر هم سفری
با هم سفر کردن، همراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نسب
تصویر هم نسب
هم زهک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نویسی
تصویر هم نویسی
مکاتبه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم دیسی
تصویر هم دیسی
آکوموداسیون
فرهنگ واژه فارسی سره
جلیس، مصاحب، معاشر، همنشین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انیس، رفیق، معاشر، همدم، یار
فرهنگ واژه مترادف متضاد